تا فردا طلوع کند....

🍀 شب بود
و چهار دیواری مزمن تاریک ،
بی دریچه ای
از نور و نفس ...
شب بود و بغض..
و صدای پای دژخیمی
که روی سکوت قدم میزد..

شب بود
اما ؛

خورشید در باور او
شکل میگرفت ،
متورم میشد ،
کش می آمد ؛

تا فردا طلوع کند....


Share:

0 comments:

Post a Comment

Powered by Blogger.