حكايت كودك وشمع...

شمع اول : من صلح هستم تا بحال نتوانسته ام مدت زيادى روشن بمانم. اين را گفت و خاموش شد.
شمع دوم: من ايمان هستم و معلوم نيست تا کي 
روشن باشم . او سپس به آرامي خاموش شد.
شمع سوم: من عشق هستم، کسى ارزش مرا نمى داند. بسيارئ نميدانند من در زندگى چه نقشي دارم. او نيز ناگهان خاموش شد.
کودک كنار شمع ها نشست و با گريه گفت: چرا رفتيد؟ چرا تنهايم گذاشتيد؟ چرا خاموش شديد؟
اينجاست كه شمع چهارم به صدا درآمد و گفت :گريه نکن ، ناراحت نباش، تا من روشن هستم تو مي تواني شمع هاى ديگر را با من روشن کنئ! من اميد هستم.


Share:

0 comments:

Post a Comment

Powered by Blogger.

Labels